در کتاب «هتل شبحزده» نوشتهی ویلکی کالینز، ترجمهی محمود گودرزی میخوانید: پزشکی متشخص و مشهور در مطب خود نشسته و باید بهزودی بر بالین بیماران بستری خود حاضر شود. میانۀ قرن نوزدهم است و همان آداب و رسوم بر مناسبات اجتماعی جاری است. پزشک در شهر خوشنام است و برنامۀ کاریاش هم پُر است؛ یا در مطب بیمار دارد، یا باید بر بالین مریضی حاضر شود و از درد او بکاهد. ناگهان خدمتکارش به او اطلاع میدهد که خانمی برازنده از راه رسیده و میخواهد فوراً ایشان را ملاقات کند. در نخستین دیدار و در پاسخِ نخستین پرسش، خانم از پزشک میپرسد: «بهنظر شما من دیوانهام یا خودِ شیطان؟»
زندگی ایوا پیچیده نیست. زندگیاش بچه است و غذا. غذاست که باعث میشود زمستان وسط کوهها نمیری، زمانی که وحشتیترین شکارها بهخاطر سرما قایم میشوند. تنها حیوانهایی که بیرون میآیند مثل برف سفیدند، پیداکردنشان سخت است و تا ببینیشان زیر و بمت را درآوردهاند؛ تا تفنگت را بلند کنی ناپدید شدهاند. بنابراین توی این منطقه بهتر است آدم غذای ذخیره داشته باشد و آن هم نه کم و هنری پیر که هواپیما دارد، همان که از خانهاش در شرق تا اینجا سهچهار ساعت پیاده راه است، گفت سال اول کارش به جایی رسیده که ریشه میخورده تا این زمستان نکبتی را بگذراند. بعدش دیگر میدانست. بخت یار من بود، من شکارچی خوبیام حتی خیلی خوب، اینجا همه همین را میگویند ولی زمستان که بشود زمستان است دیگر.