با گذر از كودكی دو چیز را از دست دادم، لذت گم كردن كفشهایم در گل و پابرهنه برگشتن به خانه، در حالیكه در آب به دنبال گلهای سرخ آتشین میگشتم و سرزنشهای مادرم كه بیشتر به دلیل نگرانی برای من و كمتر به سبب ناراحتی حقیقیاش بود.
من اصلا دلم نمی خواست یک شوهر معمولی داشته باشم.واقعیتش دلم می خواست یک شوهر خفنی می داشتم ، خیلی خفن. یک شوهری که به هر دوست و آشنایی می گفتم دهانش عین دهان تمساح موقع خوردن گراز باز می شد.
داستان دختری که پس از مرگ برادرش ،تنها در شهری بزرگ به دنبال مکانی برای ماندن می گردد که دست تقدیر او را در کنار در خانه ی مردی ثروتمند به طوری شگفت اور می برد.