ساعت ده صبح بود، و «پاتریس مرسو» با گامهای استوار و یکنواخت به سوی ویلای «زاگرو» پیش میرفت. در آن ساعت، خدمتکار خانه به بازار رفته و ویلا خالی بود. صبح آوریل زیبایی بود، خنک و آفتابی؛ آسمان تابناک و خورشید درخشان بود، اما در تابش تابان خورشید، گرمایی احساس نمیشد. جادهی خالی، سربالا، به ویلا منتهی میشد، و در میان درختان کاج که دامنهی تپه را پوشانده بود، روشنایی نابی، جریان داشت. «پاتریس مرسو» چمدانی را حمل میکرد و همچنان که در آن بامداد پیش میرفت، غژغژ منظم و یکنواخت دستهی چمدان و طنین گامهایش بر روی جادهی سرد، تنها صداهایی بود که به گوش میرسید...