قصه از جایی آغاز م ی‌شود که مردی به نام آقای بینگلی در همسایگی خانوادۀ بنت سکونت می‌کند.

وقتی می­پیچیم پشت ساختمان، درجا خشک­مان می­زند. آدمی هم هیکل پسربچه­ های شش هفت ساله، لخت و عور روی برف­ها نشسته و به ما خیره شده است.

به‌ رغم ضرباهنگ سریع زندگی امروز، اوقات ما پر است از فراغت‌ های کوتاه...

مثل پر کاهی بین آسمان و زمین معلق مانده بودم

کمیسر برونتی اینبار وارد ماجرایی می‌شود که در قلب دنیای کتاب‌ ها و ادبیات رخ می‌ دهد

نثری پر کلمه و موجز بدنه رمان را ساخته است...