نظریهپردازان شناختی عقیده دارند افکار ناخواستهای که درست تحلیل نشوند، منشأ وسواس و رفتار اجباری هستند. احتمالا هم بین رفتارهای کودکانه، خرافات و عوامل محیطی مثل طلاق، تغییر محل زندگی و از دست دادن عزیزان ارتباطی وجود دارد. دقیقا نمیدانم کی خرافات دوران کودکیام جایش را به افکار وسواسیام داد. اضطراب شدیدم باعث شده بود همه چیز را غلط تفسیر کنم و به هم ربط دهم. کنار مادرم ایستاده بودم و به او چسبیده بودم، دو انگشتم را روی صورتم گذاشتم و از روی پیشانی آوردم پایین تا روی بینی و دهانم این کار را چند بار انجام دادم تا مطئمن شوم درست انجام دادم. حتی حواسم بود که هر دو انگشت متقارن باشند و به یک اندازه به صورتم فشار وارد کنند. این کارها تقلید ناقصی از مادرم بود که با دیدن یدککش روی سر و سینهاش صلیب کشید.
به احتمال زیاد این وسواس به یک باره اتفاق نیفتاده و نتیجه حوادث چند سال بوده است. حالا کنار جاده آن شهر عجیب غریب همه این افکار شدیدتر شده بودند.
بعد از مرگ مادرم صحنه حضور خودم در آپارتمان را در ذهن داشتهام. دوربینهای یک پایگاه خبری محلی فیلم رسیدن من را به آپارتمان ضبط کردهاند. این فیلم نه فقط مرور آن چند لحظه است که دیدن خودم از دور و ورود به زندگی قبلیام برای آخرین دیدار با مادرم. در این فیلم من از پلهها بالا میروم، وارد خانه میشوم و در را پشت سر خودم میبندم. ویدئو روی حالت بیصداست و هر چه فکر میکنم یادم نمیآید در آن لحظات کسی حرفی زده باشد. شاید خبرنگار از ما اسم میبرد و شاید هم نه یا شاید به جای بردن اسم مادرم میگوید قربانی، وقتی فیلم خودم را میبینم زیر نویسی در ذهنم حک میشود؛ دختر زن مقتول حتی. در آن لحظه احساس میکردم دارم شخص دیگری را در فیلم میبینم؛ زنی را در لحظه گذار زندگیاش میدیدم که در آستانه بلوغ، داغدار شده بود.