در آن احوالم به یاد آن ماهیای افتادم که در ساحل روی شن افتاده بود. فلسها و آبششهایش باز و بسته میشد. میدانست آبی وجود ندارد؛ اما باز این کار را انجام میداد. ماهی نگاهش به دریا بود و تنها امیدش این بود که دریا، آن مادر مهربانش یک موج به ساحل بفرستد و ماهی به کمک آن موج دوباره به دریا بازگردد...
از وسط اتوبوسی میگذرم. هیچ جایم درد نمیگیرد. پس من مردهام و این روحم است که دارد در میرود. روح که نباید در برود، روح آزاد است به هر کجا که خواست پرواز کند اما روح من دارد فرار میکند...
قدرت شخصیتپردازی سلینجر در داستانهایش، او را به یکی از نمادهای درخشان ادبیات معاصر آمریکا تبدیل کرده است. ناطور دشت، روایت عصیان علیه روابط، ارزشها و عادتها و رویایی با اندوه معصومیت از دست رفته است. به کلامی دیگر، روبرو شدن با گونهای از تنهایی اجتنابناپذیر و تلاش برای ادامه دادن...