چارلی دانلی نویسنده ای تحسین شده و استاد معاصر داستانهای تعلیق آمیز با زمانی نفس گیر باز می گردد داستانی درباره ی رازهای مرگباری که درست در مقابل چشمان ما پنهان شده اند.
در آن احوالم به یاد آن ماهیای افتادم که در ساحل روی شن افتاده بود. فلسها و آبششهایش باز و بسته میشد. میدانست آبی وجود ندارد؛ اما باز این کار را انجام میداد. ماهی نگاهش به دریا بود و تنها امیدش این بود که دریا، آن مادر مهربانش یک موج به ساحل بفرستد و ماهی به کمک آن موج دوباره به دریا بازگردد...
از وسط اتوبوسی میگذرم. هیچ جایم درد نمیگیرد. پس من مردهام و این روحم است که دارد در میرود. روح که نباید در برود، روح آزاد است به هر کجا که خواست پرواز کند اما روح من دارد فرار میکند...