پشتش به من است. سعی می کنم نوشته های کاغذ روی میز را بخوانم اما نور لامپ انگار به جای چمدان روی چشم من تنظیم شده باشد، چشمم را می زند و دیدم را کم می کند. «چطور ندیدین اما می دونستین این مجسمه ی کیه؟»
نه آقای رئیس به شما اطلاعات غلطی دادهاند. نمیخواهم بروم، فقط از محل اقامتم بیرون آمدهام. در برابر مزایا و رشوههای شما ایستادهام، این است چیزی که آمدهام تا بگویم. این هم کلیدتان.
همیشه فقط تا جایی می توانم پیش بروم. هر چه پیش تر می روم اضطرابم بیشتر می شود تا آن حد که بالاخره بیدار می شوم .هرگز نتوانستم تا تهش بروم. باید اما یک روز تا تهش بروم. باید؟! این باید اما از کجا می آید؟
ساعت زنگ زد ولی وقتی بیدار شد هوا هنوز گرگ و میش بود. فکر کرد شاید خیلی زود از خواب بیدار شده است اما ساعت همان هفت و نیم صبح بود، همان ساعت همیشگی.....
دیگر آرزویی برایم نمانده تنها سوالم که بی جواب مانده آن است که تو با این عظمت چگونه در این چراغ کوچک جا میشوی چگونه تو به درون چراغ راه پیدا کردی چگونه میتوانی آرزوهای اربابانت را برآورده کنی من دلم میخواهد جای تو باشم .