زنی تنها نشسته وسط میدان الکساندر پلاتز آلمان و معلوم نیست به خاطر یادآوری گذشته گریه می کند یا اضطراب آینده.زنی تنها تازه مهارجرت کرده و پی چند آشنای قدیمی می گردد که شاید به کمکشان بتواند زندگی تازه ای برای خود دست و پا کند. حتی شاید بتواند همسرش وحید را که چند سال پیش به اینجا آمده پیدا کند.
آدم های زندگی قبلی تفاوت اساسی با کتاب های دیگر فریبا وفی دارد. قهرمان زن او این بار از کسی چیزی یا جایی کنده و بلاخره خود را آزاد کرده است.و همچون پرنده ای اهلی، که ناگهان اصالت باستانی خودش را به یاد آورده باشد، شروع به پر زدن کرده و رفته.
دور میدان الکساندر پلاتز نشسته لبه و پیش رویت آدم ها، زن و مرد، بروند و بیایند و کسی اعتنایی به تو نکند، فضولی نکند، هم دلی هم.آلمان داستان وفی رک و روراست و بی تعارف است. و قهرمان زن داستان انگار در این کشور، بعد از یک عالمه ماجرای داغ و پرالتهاب عشقی و خانوادگی و سیاسی از دهه شصت، هفتاد، هشتاد و نود، حالا بلاخره اینجا در این سرما لحظه ای فرصت کرده بایستد و کمی نفس بکشد و در جمود این شهر سری به خودش و گذشته اش بزند.
آدم های زندگی قبلی اش را یک دور مرور بکند و ببیند کدام شان کجا چه کرده اند که او و خیلی ها مثل او حالا مجبورند. اشکریزان نشسته باشند دور میدان الکساندر پلاتز و به این فکر کنند که بله آزادی شاید همین باشد.