داستانهایم در مکانهایی از جنوب میگذرد که اگر از نزدیک ببینید، حیرت میکنید. جاهایی که مغز و استخوان زمین از لابهلای مرغزارها، تپهها و درههای برشته، بستر خشک رودخانهها و بلوطهای آتش گرفته، خودش را به شما نشان میدهد.
هنوز صدای محسن در گوشم زنگ میزد: " اگه تن به خواسته و اصرار مادرم دادم و امشب میرم خواستگاری، خدا میدونه که از سر عشق نیست. محض مصلحت به این وصلت رضا دادم و بس."
پا به فرار اما نه، این باد نه باد نبود حتم دارم داشتم انگار جمعیتی از مردگان می دیدم در برابرم، می دیدم راه افتاده بودند در گورستان و جوری سمت من قدم بر می داشتند که انگار داشتند حمله میکردند به من، حمله به قاتلشان.