روی سنگ نوشته بود: دخترمان آلیس
دختر بر پنجرهی سنگ مزار نشسته بود و لبخند میزد. دوربین را برداشتم که عکس بگیرم، غروب بود و تنظیم نور را برای آن گاه بیروشنی بلد نبودم، جلوتر رفتم. رو به دوربینم نشسته بود، روی یک صندلی لهستانی باکت و دامنی ساده و دو رشته مروارید بر گردن و برق چشمهاش. برق زد، فلاش دوربین بود یا پرتو تابیده از صورت دختر، به آنی جهان سردرگم من روشن شد. آن رازهای فراموش شده، آن فراموششدگان که از آنها جز نامی حکاکی شده بر سنگ نمانده، یک یک آمدند و گفتند و بر دفتر نشستند.