گاهی آنچنان مثل دائمالخمری به زرق و برق این دنیا دل میبندیم که یادمان میرود یک روز هم باید جلو پلاسمان را جمع کنیم و راهی دیار فراموششدگان شویم. البته که هرگز از مرگ نمیترسم چون اینجا دلبستگی چندانی ندارم...
من نمیخواستم کسی مدام به من توجه کند؛ نیاز داشتم یک نفر آن قدر برایم مهم باشم که من به او توجه کنم، عاشق شدن را زندگی کنم، پیچک شوم به دور کسی، نه برای این که وظیفهام است برای این که دوستش دارم از او محافظت کنم...
وقتی خبر شهادت صادق را شنیدم، با خود گفتم الهی شکر، خدایا خودت دادی خودت هم از من گرفتی. بارها این را گفتهام و تکراری شده، ولی خدایا خودت میدانی که وقتی هر دوتا پسرم شهید شدند و خبرش را به من دادند، من آه نکشیدم، حتی نگفت «آخِی»، این یکی هم شهید شد. فقط گفتم خدایا شکرت...