در آن احوالم به یاد آن ماهیای افتادم که در ساحل روی شن افتاده بود. فلسها و آبششهایش باز و بسته میشد. میدانست آبی وجود ندارد؛ اما باز این کار را انجام میداد. ماهی نگاهش به دریا بود و تنها امیدش این بود که دریا، آن مادر مهربانش یک موج به ساحل بفرستد و ماهی به کمک آن موج دوباره به دریا بازگردد...
از وسط اتوبوسی میگذرم. هیچ جایم درد نمیگیرد. پس من مردهام و این روحم است که دارد در میرود. روح که نباید در برود، روح آزاد است به هر کجا که خواست پرواز کند اما روح من دارد فرار میکند...
بابا شریف با چشمان بسته به سمت صدا سر چرخاند. طاها به پدرش نگاه کرد و نمیتوانست چشم از او بردارد. طاها نمیفهمید راحله و داعشی درباره چه موضوعی حرف میزنند و البته قهقهه داعشی انگار توجهاش را جلب کرد. او پرسید: «چه میگوید؟»...