طنین؟ طنین پرسشی نگاهش کرد. آهیل مثل مرد مست خواب زدهای که در بیداری هذیان میگوید دستوری گفت: باهام ازدواج کن! طنین بیرمق خندید. او که از اول تکلیفش با خودش مشخص بود. آهیل را دوست داشت. حسادت میکرد از بودن هر جنس مونثی کنارش. عاشق حمایتهایش بود و نمیتوانست داشته باشدش؛ چون گمان میکرد آهیل فقط از سر ترحم هربار درخواست ازدواج داد. بعد از شنیدن درخواست ازدواج آهیل، سوال همیشگیاش را پرسید: دوستم داری؟ آهیل خبره نگاهش کرد. دوستت ندارم. یشمیهای طنین سرد شدند. تلخ خندید. قبل از این که چیزی بگوید. آهیل ادامه داد: دوستت ندارم... ولی حس میکنم مثل پسر بچههای هیجده ساله، با سی و خردهای سال سن، عاشق شدم! حسم همون قدر نابه... یه طوری که هربار میبینمت حس میکنم قلبم از بلندترین قلهی جهان سقوط آزاد میکند.