عشق بدون مرز زندگی تازه عروسی را روایت میکند که با فوت پدرش و قبل از شروع زندگی مشترکش رازی از نامزدش برملا میشود که با دیدن آن صحنه برای همیشه با به فرار بگذارد ......
مدرسهها بدون من شروع شده بود. دوست داشتم بروم اما خب میرفتم که چی میشد. آنطور هم حداکثر در اواخر پاییز باید به خاطر سوءتغذیه با نیمکتهایی که روی آنها نشسته بودم تابوتی میساختند...
در سکوت شب، ترانه باران بر تختههای چوبی سقف خانهاش، دلنوازتر شده بود. یک لحظه بیرون رفت. آهنگ تر باران کمی تند مینواخت. باد ملایم میوزید. درختان به آهستگی میرقصیدند...
داستان های کوتاه از این جهت همیشه برایم جالب بوده که باعث میشود خواننده بدون این که حتی فرصتی برای خستگی پیدا کند از قصه لذت برده و فحوای کلام را بفهمد و چه بسا اگر نویسنده خلاقیت بالایی داشته باشد.
اولین بار که او را دید پیش از ظهر بود در یک روز تابستانی در تابستان برای رهایی از دست گرمای داغ و پرشرجی بندر بوشهر در کنار خلیج فارس با خانواده به شیراز پناه برده بودند.