مدرسهها بدون من شروع شده بود. دوست داشتم بروم اما خب میرفتم که چی میشد. آنطور هم حداکثر در اواخر پاییز باید به خاطر سوءتغذیه با نیمکتهایی که روی آنها نشسته بودم تابوتی میساختند...
کودکی که از بازی برمی گشت و ترجیح میداد دیرتر به خانه برود در تاریکترین دقایق روز صدای بال زدن کبوتری را شنید سربالا کرد دفتری پرورق از بالای سرش عبور میکرد پرید آن را گرفت فقط صفحهی اولش سیاه شده بود طفل خوشحال شد که بهانهای برای دیر رفتن و خوشحال کردن والدینش یافته است....
پریباد آهی کشید و گفت: «زنهایی که بذر عشق در وجودشان کاشته شده پریانی حقیقیاند که عاقبت یا تنها ماندگانی از یاد رفته خواهند شد یا همچون پریباد افسانهای با آرزوهای برباد رفته!»
در این رمان، شخصیت اصلی با چالشهای درونی و بیرونی مواجه است که او را به سمت جستجوی هویت و معنا در زندگی سوق میدهد. نویسنده با استفاده از زبان ساده و روان، به بررسی احساسات و افکار شخصیتها پرداخته و خواننده را در مسیر تحول و کشف درونی همراه میکند.