نمیتوانست رو در روی پدرش بایستد. احترامش را داشت و این مانع از جنگیدن بر سر خواستههایش میشد. حالا باید تسلیم میشد و این انتخاب تمام حیثیتش را به بازی میگرفت....
نسترن بیحرف از اتاق حامی خارج میشود. در سکوتی سهمگین وسایلش را از روی میز جمع میکند و در سکوتی پر حرفتر از شرکت خارج میشود. حرفهای فرهودی به قدری برایش سنگین آمدهاند که بسان برگ پژمرده و افتادهای بعد از هرس میباشد. باور ندارد که حامی فرار کرده باشد یا با ژینوس نقشهای کشیده باشند...
سرباز قدم برمیداشت و از میان جویهای خون و شعلههای آتش گذر میکرد. دیگر توانی برای تاماعت باقی نمانده بود. نگاهش رنگ مرگ گرفت و دستانش سرد شد. چهره سرباز هر لحظه بیشتر شکل انسانی خود را از دست میداد و به شغال شبیهتر میشد. هنوز پلکهای تاماعت روی هم نیفتاده بود که...
آن شب نیز سارا با شنیدن صدای بلند آژیر اضطراری که در آن ناکجا آباد خبر از ورود نجات یافتهها میداد همچون مرغ پرکنده آسیمه سر به طرف بخش اورژانس دوید. هربار که آن صدا را میشنید قلب شیشهایاش نه صد بار هزار بار میتپید و هزار تکه میشد. سارای خفته درونش بیدار میشد...
حورا تشکر کرد و با انداختن شال سفیدی روی سرش به دنبال او به راه افتاد. وقتی وارد سالن غذاخوری شد، ابتدا سلام کوتاهی نثار مرد غریبهای به نام شوهر که آن طرف میز نشسته بود کرد و سپس روی صندلی که اشرف خانم برای آن سرویس چیده بود نشست...
گاهی آنچنان مثل دائمالخمری به زرق و برق این دنیا دل میبندیم که یادمان میرود یک روز هم باید جلو پلاسمان را جمع کنیم و راهی دیار فراموششدگان شویم. البته که هرگز از مرگ نمیترسم چون اینجا دلبستگی چندانی ندارم...