«گونلود: عشق؟! یادم میآید که مادرم برایم از دوشیزهای میگفت که معشوقهاش از دنیا رفت. بعد از آن دیگر هیچوقت خوشحال نبود، فقط مینشست و با ابریشم و طلا چیزهایی میدوخت و آنچه میدوخت را کسی نمیدید و وقتی از او میپرسیدند، فقط گریه میکرد و وقتی میگفتند چرا گریه میکنی، جوابی نمیداد و باز هم گریه میکرد. بعدها، با رخسارهای بیرنگ و خون، مادرش برایش بستر مرگ آماده کرد. و پیرزنی گذرش به آنجا اُفتاد و گفت این درد عشق است. گونار، وقتی رفتی، من هیچوقت گریه نکردم! چون پدر میگفت: شرمآور است گریه کنی. هیچوقت هم با ابریشم و طلا چیزی ندوختم، چون مادرم این کار را به من یاد نداده بود. آیا معنایش این است که من عاشق نبودهام؟
گونار: در تمام این سالهای طولانی، مدام به من فکر میکردی؟...