دست کم وقتی کنارش بودم می توانستم به چیزی غیر از او فکر کنم، به چیزهای مطمئن و قدیمی. و به این ترتیب کم کم، مثل کسی که به قعر و اعماق چیزی فرو می رود، دیگر می توانستم به هیچ چیز فکر نکنم. می دانستم تاوان دوری از او از دست دادن ین آزادی است، آزادی برای این که به هیچ چیز فکر نکنم