عقربههای ساعت روی دوازده مماس میشوند، سگی پارس میکند تلفن زنگ میخورد و پارسا سپهری گوشی را برمیدارد. زن آن سوی خط گلایه میکند که چرا او مهمانی شب قبل را زود ترک کرده است.
آمد و نشست توی آینهبندان چشمهای من. نه لب ساحل بودیم که نسیم بچرخد توی موهایش نه کنار شمشادها که من برایش توی دلم شاه شمشادقدان را ضرب بگیرم و نه صدای مرغهای دریایی میآمد. ما در دهان مرگ به زندگی فکر میکردیم.