مردی را تصور کنید که تمام زندگیاش، تنها در کارکردن در محیطی کثیف و آلوده که از بوی خون و عرق پر شده و سایهی مرگ بر تمام ابعاد آن سنگینی میکند، خلاصه میشود
عقربههای ساعت روی دوازده مماس میشوند، سگی پارس میکند تلفن زنگ میخورد و پارسا سپهری گوشی را برمیدارد. زن آن سوی خط گلایه میکند که چرا او مهمانی شب قبل را زود ترک کرده است.