بابا شریف با چشمان بسته به سمت صدا سر چرخاند. طاها به پدرش نگاه کرد و نمیتوانست چشم از او بردارد. طاها نمیفهمید راحله و داعشی درباره چه موضوعی حرف میزنند و البته قهقهه داعشی انگار توجهاش را جلب کرد. او پرسید: «چه میگوید؟»...
مدرسهها بدون من شروع شده بود. دوست داشتم بروم اما خب میرفتم که چی میشد. آنطور هم حداکثر در اواخر پاییز باید به خاطر سوءتغذیه با نیمکتهایی که روی آنها نشسته بودم تابوتی میساختند...
ارکیده به اتهام قتل بازداشت شده و حالا درست در یک قدمی طناب دار است؛ او نفس سرد چوبهی اعدام را هر شب نزدیکتر به گردن خود احساس میکند و در آخرین فرصتی که برایش باقی مانده...
پریباد آهی کشید و گفت: «زنهایی که بذر عشق در وجودشان کاشته شده پریانی حقیقیاند که عاقبت یا تنها ماندگانی از یاد رفته خواهند شد یا همچون پریباد افسانهای با آرزوهای برباد رفته!»
در این رمان، شخصیت اصلی با چالشهای درونی و بیرونی مواجه است که او را به سمت جستجوی هویت و معنا در زندگی سوق میدهد. نویسنده با استفاده از زبان ساده و روان، به بررسی احساسات و افکار شخصیتها پرداخته و خواننده را در مسیر تحول و کشف درونی همراه میکند.