علاوه بر این، مرد کهن سال که مرا محکم گرفته بود، مانع حرکت آزادم می شد. پس از دیدن همه این ها حس کنجکاوی ام باز هم بیشتر می شد و جسارت طرح این سوال را پیدا کردم که «آیا نمی توان به آن طرف هم رفت؟» او با حرارت پاسخ داد «چرا که نه؟ اما بنا به شرط های دیگر.» وقتی درباره شروط جدید سوال کردم، به من گفت باید لباس خود را عوض کنید. خیلی راضی بودم؛ او مرا به سمت دیوار و به یک سالن کوچک تمیز برد که به دیوارهای آن چند لباس آویخته بود که همگی شباهت زیادی به لباس های شرقی داشت. به سرعت لباسم را عوض کردم؛ او با وجود اکراه من موهای پودرزده ام را کامل گردگیری کرد و یک توری رنگی روی موهایم کشید. پس از تغییر ظاهری که داده بودم در آینه بزرگی خودم را برانداز کردم و حس کردم خیلی زیبا شده ام و سرووضعم با لباس جدید را بیشتر از لباس های اتوکشیده یکشنبه پسندیدم. چند شکلک درآوردم و ورجه وورجه کردم، مثل آن چه از رقصنده های تئاترهای دوره گرد دیده بودم.