گذشته برایش چیزی در چنته نداشت و هیچ درسی به او نمیداد که بخواهد وقعی به آن بگذارد. آینده رازی سر به مهر بود که هیچوقت در پی آن نبود که سر از آن درآورد. فقط حال مهم بود، از آن او بود و شکنجهاش میداد، همانطور که در آن لحظه داشت چنین میکرد، با قاطعیتی سخت آزاردهنده به او میقبولاند که هر آنچه داشت از دست داده است، که هر آنچه آن موجود تازه بیدار شده در درونش، آن موجود سراپاشور، تمنا میکرد از او دریغ شده است.
-از متن کتاب-
در بیداری، جهان در قالبهای عینی باشکوهی بازنمایی میشود، مملو از تجاربی که حواس آدمی را تحریک میکنند: از پارچۀ لباس زنها گرفته تا اشارات پیاپی به غذاهای لذیذ و رنگهای زنده، از موسیقی هیجانانگیز مادموازل گرفته تا آوای همیشگی دریا – ترجیعبندی مهم در اثر، در کنار «بوی اغواگر» آن. (استفانیا چوچا)