این رمان در حالی آغاز میشود که شخصیتی دستهٔ چمدانش را گرفت و از روی ریل برداشت و بهسمت سالن اصلی راه افتاد. او که مثل همیشه محکم و قاطع قدم برمیداشت، از پیش تأکید کرده بود که جز برادرش کسی برای استقبالش نرود؛ زیرا حالوحوصلهٔ شلوغی نداشت. او شوق دستپخت مادرش را داشت. این شخصیت کیست؟ از کجا آمده و به کجا میرود؟