وقتی مرگ داستانی برای گفتن داشته باشد، باید گوش کرد. در آلمان نازی سال 1939 هستید. نفسها در سینه حبس شده. مرگ سرش از همیشه شلوغتر است و شلوغتر هم خواهد شد.
تلفنم رو از جیبم کشیدم بیرون و عکسها رو رد کردم تا به عکسهای مورد علاقه م از سم رسیدم که با یونیفرم سبز تیره ش روی تراس نشسته بود. تازه کارش تمام شده بود و چای مینوشید در حالی که به من لبخند میزد.
افکار بارز از آن کتابهایی نیست که صفحه به صفحه ورق میزنید و میخوانیدشان بلکه از آنهایی است که طی سالیان سال دوباره و دوباره به آن رجوع میکنید؛ یکی از آن کتابهایی که احتمالاً جزء نور چشمیهای کتابخانهتان خواهد شد.