«جنگ تمام شد؛ کار رژیم اشغالگر هم همین طور. منفورترین نمایندگان آن رژیم یا از کشور فرار کرده بودند یا سر از زندان درآورده بودند و در همان حال قربانیان، شهید اعلام می شدند. اما همهٔ این ها فقط به بخش اندکی از ملت مربوط می شد؛ بیش تر مردم نه مرده بودند، نه فرار کرده بودند و نه زندانی شده بودند، بلکه فقط به زندگی عادی شان ادامه داده بودند. آن ها یک شبه وارد دنیایی شده بودند که در آن فرمان اعمالی صادر می شد که طبق قوانین دیروز جرم شناخته می شد، دنیایی که قوانینش جرایمِ همین دیروز را قهرمانانه معرفی می کرد.»
در میان ساختمان های گوتیک و خیابان های مه آلود و در دوران تاریکِ حاکمیت کمونیست ها در پراگ، روابط انسان ها نیز مبهم و تیره وتار می شود و همه چیز در هاله ای از تردید قرار می گیرد. قاضیِ داستان کلیما بیش از آن که قضاوت کند، قضاوت می شود. گاه دستگاه حکومت کمونیستی او را بازخواست می کند، گاه همسرش و دوستانش، گاه خود از نگاه آن ها خود را محاکمه می کند، از دلِ این قضاوت هاست که عمیق ترین و بنیادی ترین تناقض های زندگی اش بر خواننده فاش می شود. قاضیِ درستکاری که تن به صدور احکام ظالمانهٔ رژیم نمی دهد، تا کجا می تواند خود را پاک بداند؟