من نمیخواستم کسی مدام به من توجه کند؛ نیاز داشتم یک نفر آن قدر برایم مهم باشم که من به او توجه کنم، عاشق شدن را زندگی کنم، پیچک شوم به دور کسی، نه برای این که وظیفهام است برای این که دوستش دارم از او محافظت کنم...
وقتی خبر شهادت صادق را شنیدم، با خود گفتم الهی شکر، خدایا خودت دادی خودت هم از من گرفتی. بارها این را گفتهام و تکراری شده، ولی خدایا خودت میدانی که وقتی هر دوتا پسرم شهید شدند و خبرش را به من دادند، من آه نکشیدم، حتی نگفت «آخِی»، این یکی هم شهید شد. فقط گفتم خدایا شکرت...
در آن احوالم به یاد آن ماهیای افتادم که در ساحل روی شن افتاده بود. فلسها و آبششهایش باز و بسته میشد. میدانست آبی وجود ندارد؛ اما باز این کار را انجام میداد. ماهی نگاهش به دریا بود و تنها امیدش این بود که دریا، آن مادر مهربانش یک موج به ساحل بفرستد و ماهی به کمک آن موج دوباره به دریا بازگردد...