او برعکس آراد، حتی با وجود درشت بار کردن طرف، نگاهش با دقت و مهربانی همراه بود. اصلا مگر میشد دختر باشی و وسط جهنم... و یک مردی که خوب میدانست زیادی مرد است...
سه ماه به کنکور مانده بود و من فقط برای دستشویی از اتاقم بیرون میآمدم. مامان برایم سینی غذا و خوراکی میآورد و بابا هر دو ساعت یک بار زمان استراحت چند دقیقهایام پشت در میآمد و داد میزد: «خانم وکیل! فرشتهی صلح و عدالت! یه بوس برای بابا بفرست.» و بلند بلند میخندید...
ترس برای من مثل عضوی از بدنم بود، مثل دست سومی که گاهی ظاهر میشد و رشد میکرد و گلویم را فشار میداد یا چشم سومی بود که یکهو باز میشد و حقایقی را نشان میداد که نباید میدیدم...