در کلبهای بیپنجره در جنگل، لینا و دو فرزندش طبق قوانین سختگیرانهی زندانبانشان، پدر، زندگی میکنند. غذا خوردن، دستشویی رفتن و زمان مطالعهشان با دقت زمانبندی و رصد میشود. پدر از خانوادهاش در برابر خطراتی که در دنیای بیرون در کمین است محافظت میکند و میخواهد فرزندانش همیشه مادری داشته باشند که از آنها مراقبت کند. یک روز لینا موفق به فرار میشود اما کابوسش همچنان ادامه دارد. به نظر میآید که شکنجهگرش میخواهد آنچه را متعلق به او است پس بگیرد. سپس این سوال پیش میآید که آیا او واقعا همان لینایی است که چهارده سال پیش ناپدید شده است. پلیس و خانوادهی لینا سخت تلاش میکنند تکههای پازلی را کنار هم بگذارند که انگار کاملا با هم جور در نمیآیند.