کالیگولا یکی از مهمترین نمایشنامه های آلبر کامو است که در سال های میانی قرن بیستم نوشته شد و بخش مهمی از پروه فکری او درباره پوچی، آزادی و مرزهای قدرت را شکل میدهد. کامو در این نمایشنامه، شخصیت تاریخی «گایوس کالیگولا»، امپراتور روم، را به عنوان نقطه شروع میگیرد؛ اما به جای بازسازی صرف تاریخ، او را به چهره ای فلسفی و نمادین تبدیل می کند.
کالیگولا نمایشی است از جنس مرگی ناامیدانه و استبدادی ناامیدانه. نمایشنامه ای که در آن کالیگولای مستبد از انسان دست شسته است و تعمداً دست شورشیها را در انتقام باز گذاشته است. پیش شرط ویرانگری، ویران کردن خود است. هیچکس نمیتواند بی آنکه خود را از پیش ویران کند، دیگران را ویران کند. کالیگولا همه چیز را از انسان تهی میکند و این قمار را تا نهایت آن پیش میبرد. او همه چیز را پوچ میداند، حتی کشته شدنش را. و بدین سبب حتی وقتی جان می دهد خنده ای از سر پوچی نثار شورشیان و خوانندگان میکند
بخشی از کتاب
"تعدادی از اشرافزادگان، یکی از آنها بسیار سالخورده، در تالاری از تالارهای کاخ امپراتوری گرد هم آمده بودند. اضطراب بر چهرههایشان نقش بسته بود.
اشرافزادۀ نخست: هنوز خبری نیست؟
اشرافزادۀ سالخورده: نه دیشب، نه امروز صبح.
اشرافزاده دوم: سه روز است که هیچ خبری نداریم. عجیب نیست؟
اشرافزادۀ سالخورده: پیکهایمان رفتند و برگشتند. همه سر تکان میدهند و میگویند: «هیچ».
اشرافزادۀ دوم: همۀ روستاها را زیر پا گذاشتهاند. دیگر چه کار میشود کرد؟
اشرافزادۀ اول: چارهای جز انتظار نداریم. نباید خودمان را به دردسر بیندازیم. شاید همانطور که ناگهان رفت، ناگهان هم برگردد.
اشرافزادۀ سالخورده: وقتی دیدم از کاخ بیرون میرود، نگاهی عجیب در چشمانش دیدم.
اشرافزادۀ اول: بله، من هم همینطور. حتی از او پرسیدم چه مشکلی پیش آمده است.
اشرافزادۀ دوم: جوابی داد؟
اشرافزادۀ اول: تنها یک کلمه: «هیچ»."