ر قلعهای دورافتاده میان جنگلی در اشتایرمارک، زنی جوان که خود قربانی خونآشام است روایتی دلهرهآور پیش روی خوانندگان میگذارد؛ او شبی در کودکی با موجودی وهمانگیز دیدار میکند و یاد و خاطرهی این زیبای خوفناک برای همیشه با او میماند. موجودی با سیمای دخترانه و دلکش که خونآشام است.
«اگر خونآشامِ شهرآشوبی چون کارمیلا خلق نمیشد، ما هرگز لذت هراس از داستان را تجربه نمیکردیم. او مادرخواندهی تمام خونآشامهاست.»