دارم خاطره می نویسم، شرح حال. مدرکی که نشون بده وسط این همه جنون یه نفر بود که محکم چنگ زد به حقیقت.

بیشتر ترکمن ها با آنکه در ایران هستند ولی فارسی نمی دانند...

مردی به نام اوه داستانِ روزگار پیرمردی ا‌ست کم‌ حرف، سخت‌ کوش و بسیار سنتی ...

به زنی می اندیشم که چون از درون من می رفت....

قصه مردی که در پزشکی قانونی کار می کند...

عشق، وقتی که با ترس همراه شود، دیگر عشق نیست. نفرت است

آنجا امجدیه بود. خانی تو و خانه خیلی های دیگر. خرامیده وسط شهر، محصور بین چهار خیابان، قلب تپنده ای در خیابان روزولت پیش از انقلاب و خیابان مفتح بعد از انقلاب

چهل داستان کوتاه از علی خدایی....

زندگی وقتی شروع می شه، سرعت زیادی نداره....