در حالی که شوهرش تلاش میکند تا بفهمد چه اتفاقی برای او افتاده است، الیریا به سوی ناشناختهها میرود. برخوردهای مخاطره آمیز و اغلب سورئال او با مردم و حیات وحش نیوزلند، الیریا را به عمق ذهن در حال زوال او سوق می دهد. خشم فزایندهاش که با مرگ خواهرش تسخیر شده و تحت تأثیر خشونت درونی قرار گرفته، چنان ماهرانه پنهان میماند که کسانی که او را ملاقات میکنند هیچ احساس ناخوشایندی نمیکنند. این اختلاف بین واقعیت درونی و بیرونی او را به وسواس دیگری سوق می دهد: اگر واقعی ترین خود او برای دیگران نامرئی و ناشناخته باشد، آیا او حتی زنده است؟