هنوز یک ساعت و نیم تا قرار مانده بود. باید یک جوری تلفش میکرد. پیچید توی جادهی پهلوی. از روبهروی کافه شهرداری گذشت و رفت پایین. کمتر پیش میآمد برود آنجا. از آن همه شلوغی، از آن همه سرباز، از آن همه رنگ و عطر تند بیزار بود. دو سرباز انگلیسی از کنارش گذشتند، چیزکی پراندند و هرهر خندیدند. از کنار سیگارفروش پیری گذشت که زیر چنار جوانی بساط کرده بود. یادش افتاد سیگار ندارد. برگشت و یک پاکت همای فیلتردار خرید.