عصر جمعه، آخرین بیمارش را ویزیت میکرد و به منزل میرفت. لباسهایش را عوض میکرد. سوار ولگایش میشد و به سمت باغ میرفت. در سه سال اخیر که رابطهی او با «اوفلیا» آغاز شده بود، طبق قرار قبلیشان، هر شنبه او در باغ به اوروج ملحق میشد و تمام روز را با هم سپری میکردند. اوفلیا در شبهایی که پیش اوروج میماند، به پدر و مادرش میگفت که شیفت است. اوایل، اوروج کمی عذاب وجدان داشت؛ از اینکه خوراکیهایی مثل گوشتسرخ شده، سیبزمینی، دلمه یا مرغ همراه سبزی و ترشی و خیار و گوجه و حتی میوهای را که پاکیزه با سلیقهی تمام آماده کرده بود را با اوفلیا بخورد. ولی وقتی شراب یا کونیاک میخورد، این عذاب وجدان را بهطور کامل فراموش میکرد. روزهای یکشنبه اوفلیا قبل از او بیدار میشد و چای دم میکرد و باهم صبحانه میخوردند. سپس، اوفلیا میرفت و اوروج خاکپای درختان را بیل میزد. سپس، با شیلنگ به آنها آب میداد. حدود ساعت دوازده، دوستانش میآمدند. رانندهی «دکترمهدی» کبابهایی که عصر آماده شده بود را به سیخ میکشید و اجاق را آماده میکرد. اوروج و دوستانش به سونا میرفتند و پیوه میخوردند. سپس، تختهنرد بازی میکردند. هنگام نوشیدن، به همدیگر «بهسلامتی» میگفتند و چنجهها را به دندان میکشیدند.