امروز در خیابان پیادهروی کردم. شب بود. انبوهی از برگهای مرده کنار پیادهرو ریخته بودند. چندبار رفتم و برگشتم و از روی این برگ های درخت تبریزی، که بوی تندی میدادند،رد شدم. بعد جیبهایمام را با آنها پر کردم.
اگر روزی احساس کنم با آخر خط رسیدهام،تلی از همین برگها پیدا خواهم کرد،گلولهای در مغزم شلیک میکنم و با صورت به درون تلخی گزندهی پائیز خواهم افتاد.
هیچوقت تصور نمیکردم که تمام دنیا بتواند در یک نفر خلاصه شود.