روی یک پا مقابلش نشستم. چشمش به چاقوی در دستم بود. نجوا کردم: من آدم خوبیام، اما واسه شماها نه، یه خوب خطرناکم! راستش اولش آدم کشتم چون خشم داشتم، اما بعدش خشم جاشو به لذت داد. شیفته آدمکشی شدم. حس قدرتی که میده رو دوست دارم و خواهم داشت، حداقل تا زمانی که زندهام...
زندگی اش به مفهوم واقعی کلمه در تعداد انگشت شماری از متعلقات ناچیز خلاصه میشد و البته به همان اندازه و شاید حتی کوچک تر از آدمهایی که میتوانست آشنا خطایشان کند.
یک بند سیگار کشیدن هاش، شب ها دیر اومدن هاش، ریخت و پاش هاش، دختر بازی ها و بی قید بودن به وضع خانواده و تازه ضعیف شدن هیکلش و گاهی حالت غیرطبیعی و حرکاتش که داد می زد یه کوفت و زهرماری هم مصرف می کنه، امان فکریم رو بریده بود.
حورا تشکر کرد و با انداختن شال سفیدی روی سرش به دنبال او به راه افتاد. وقتی وارد سالن غذاخوری شد، ابتدا سلام کوتاهی نثار مرد غریبهای به نام شوهر که آن طرف میز نشسته بود کرد و سپس روی صندلی که اشرف خانم برای آن سرویس چیده بود نشست...