زندگی اش به مفهوم واقعی کلمه در تعداد انگشت شماری از متعلقات ناچیز خلاصه میشد و البته به همان اندازه و شاید حتی کوچک تر از آدمهایی که میتوانست آشنا خطایشان کند.
حورا تشکر کرد و با انداختن شال سفیدی روی سرش به دنبال او به راه افتاد. وقتی وارد سالن غذاخوری شد، ابتدا سلام کوتاهی نثار مرد غریبهای به نام شوهر که آن طرف میز نشسته بود کرد و سپس روی صندلی که اشرف خانم برای آن سرویس چیده بود نشست...
اوینار و فرزان عاشق هم میشوند، بیاینکه بدانند این عشق نه تنها مرهمی بر جراحت التیامنیافتهی عزیزانشان در روزگارانِ دور نخواهد بود که سرِ زخمها را بازتر کرده و رنجشهای کهنه اما...
قربونت برم ، چشم چشم ، میتونم؛ دیگه حرف از نتونستن و نشدن نمی زنم، به مامان سپردم دکتر و راضی کنه سیبیلشو چرب کنه به دو ماهی بهم فرصت بده اگر ببینه چرخ تشریفات خوب می چرخه پشیمون میشه