زمانی که با آن مرد خپله داشتیم پدرم را بر سکویی از موزائیک های خال خالی سفید و سیاه میشستیم مدام حس میکردم پدر لبخند میزند؛ نه اینکه فقط لبخند بزند، بلکه انگار به من لبخند میزد. لبهای کبود و چروکیده اش حالتی عجیب مثل لبخند داشت. حتی وقتی که او را به شکم خواباندیم اندامها گویی لبخند میزدند؛ مثلاً برجستگی پشت بازوانش گودی کف دست و پا طاسی روی سرش قوز و انحنای کمر و انگار تمام بدنش لبخند می زد. مرده شور که با هنگ و هنک و هوم و هوم تن پدر را استادانه کیسه میکشید لبهایش گل می انداخت و گاهگاهی نگاهی زیر زیرکی به من میکرد معلوم نبود از فشار شست و شو اینطور سرخ میشد یا شاید به خاطر رضایت از کارش به هر حال، حس بدی به او داشتم زمانی که جسد را به صورت سرتاسری لیف میکشید بوی گندی که از عرق کهنه ی زیر بغلش میآمد نفرت مرا بیشتر میکرد گویی خودش جسدی گندیده بود که نه تنها کسی او را نمی شست و به خاک نمی سپرد بلکه یک جادوگر هر بار او را به درون زندگی و به زیر سقف غسالخانه میکشاند و به کار نیز وا می داشت. به ذهنم رسید که شاید پدرم به او لبخند می زند.