در مسافرخانهای دورافتاده در سرزمینی بیافق مادر و دختری زندگی میکنند که رؤیای رفتن در سر دارند. پسر خانواده پس از بیست سال دوری به سرزمینش باز میگردد که مادر و خواهرش را بازیابد و خوشبختشان کند. او را به جا نمیآورند. آلبر کامو از این «سوء تفاهم» تراژدی مدرن و تکاندهندهای میآفریند.
اگه شما از زندگیتون خسته این من در حد مرگ از این افق بسته خسته م و حس میکنم که دیگه نمیتونم به ماه هم اینجا دووم بیارم. هر دومون از این مسافر خونه حالمون به هم میخوره و شما تو این سن و سال فقط میخواین چشم هاتون رو ببندین و فراموش کنین اما من که هنوز ذرهای از آرزوهای بیست سالگی تو دلم مونده میخوام کاری کنم که برای همیشه از دستشون خلاص شم......
(از متن نمایش نامه)