سرباز قدم برمیداشت و از میان جویهای خون و شعلههای آتش گذر میکرد. دیگر توانی برای تاماعت باقی نمانده بود. نگاهش رنگ مرگ گرفت و دستانش سرد شد. چهره سرباز هر لحظه بیشتر شکل انسانی خود را از دست میداد و به شغال شبیهتر میشد. هنوز پلکهای تاماعت روی هم نیفتاده بود که...
کلود، از ساکنین محله ی تروا و مردی فقیر و گرسنه است که هیچ تحصیلات و یا کمکی از جامعه ی پیرامونش دریافت نکرده است. او یک روز از روی تهیدستی و بیچارگی، به اندازه ی مصرف سه روز معشوقه و فرزندش، هیزم و نان می دزدد.