بعد یک شب گلوله ای سمت راست جمجمه اش را می شکافد و او همه چیزش را از دست می دهد .چارلی که تلاش می کند از آسیب مغزی اش بهبود یابد کم کم متوجه می شود اتفاقات آن شب سرنوشت ساز در سمت آسیب دیده مغزش به دام افتاده اند.
من می خواهم روزگارمان روی روال بی اندازم و او از ناممکن ها حرف می زند .تا اینجا آمده ام که بداند فقط اسم او در دلم است.فقط یاد او در فکرم راه می رود و فقط محبت او در قلبم حضور دارد.
از اونجا که نمیدونیم کی میمیریم، به زندگی مثل یه چاه بیانتها نگاه میکنیم، درحالیکه همهچیز به دفعات معین و واقعا خیلی انگشتشمار اتفاق میافته. چند بار دیگه یه تابستون بهخصوص از بچگیت رو به یاد میآری.