آن عجوزه جادوگر را میبینم که دست لاغر و چروکیده اش را روی گردنم می گذارد، سپس آن را آرام آرام به سمت پایین میبرد و روی قلبم میگذارد و می گوید قلبت دیگر نمیزند پرنده کوچولو