داستان دختری که برای درآوردن یک لقمه نان و جورکردن هزینه ی داروهای مادر مریضش تن ظریف خود را پشت نقابی از مردانگی قایم می کند و به جنگ با سرنوشت می رود، از قضا عاشق می شود و به خاطر وضعیت دروغین خود به اجبار سکوت می کند.
ترانه که بعد از فوت پدر و مادرش همراه با عموی خود زندگی می کند، در سن پانزده سالگی باید به اجبار عمویش تن به ازدواج با مردی دهد که نزدیک بیست سال از او بزرگتر است
لعیا که به قصد خودکشی به دریا رفته است، پس از نجات جانش توسط عشقش، شهرام، به مرور خاطرات خود با او و آنچه که زندگیش را به اوضاع غم زده ی امروز کشانده، می پردازد