داستان، روایت دختری بازیگوش و یکی یکدانه به نام نیکا است. او با تصمیم پدر و دوست و شریک چندینسالهی پدرش مجبور به ازدواج با پسر شریک پدرش میشود. ازآنجاکه داماد در فرانسه زندگی میکند، عقد بینشان غیابی صورت میگیرد.
این درحالی است که نیکا او را ندیده و با لجاجت حاضر نمیشود حتی عکسش را ببیند یا بداند چهکاره است و فقط کودکیهایش را به خاطر دارد و از همان بچگی از او متنفر بوده است.
خواندن این سرگذشت بسیار توصیه میشود، شاید در اطرافتان نمونهای از سرگذشت نیکا را از نزدیک دیده باشید یا در شرف وقوع باشد!