شب است و در دل میخانه هستم
شب است و در دل میخانه هستم
بدون می، بدون جام، مستم
به شوق دیدن دلدار هر شب
به چشمان راه خواب، آهسته بستم
بلورین جام اندر سینه لرزید
دل در سینه را چون میشکستم
به نهر جاری بر گونه امشب
به آهی من ز پیمانه گسستم
کسی میدید جام دیدگان را
که چون آیینهای باشد به دستم
به دامی بودم و در بند پندار
به پای دام خود هر شب نشستم
سرود رهگذران را شنیدم
حدیث بودنم شد چون نهستم