روی من خم شده بود و شمعی در دست داشت که نور آن روی چهره بی قرارش افتاده بود. با نگاهش به من فهماند که کاری فوری پیش آمده است. او گفت: - بجنب واتسن، بجنب! کاری پیش آمده! یک کلمه هم حرف نزن! الباست را بپوش و راه بیفت! ده دقیقه بعد هر دو سوار درشکه ای بودیم و از خیابانهای خلوت با سرعت به طرف ایستگاه چارینگ کراس میرفتیم.