او برعکس آراد، حتی با وجود درشت بار کردن طرف، نگاهش با دقت و مهربانی همراه بود. اصلا مگر میشد دختر باشی و وسط جهنم... و یک مردی که خوب میدانست زیادی مرد است...
زندگی اش به مفهوم واقعی کلمه در تعداد انگشت شماری از متعلقات ناچیز خلاصه میشد و البته به همان اندازه و شاید حتی کوچک تر از آدمهایی که میتوانست آشنا خطایشان کند.
"افسانه جزیره ناشناخته"، داستانی به ظاهر ساده اما ژرف است؛ روایتی درباره اهمیت رویا، خودشناسی و قدرت تخیل. این رمان کوتاه و جذاب، خواننده را به سفری فراتر از دنیای عادی دعوت میکند - سفری به جهانی که امکاناتش بینهایت است.
نسترن بیحرف از اتاق حامی خارج میشود. در سکوتی سهمگین وسایلش را از روی میز جمع میکند و در سکوتی پر حرفتر از شرکت خارج میشود. حرفهای فرهودی به قدری برایش سنگین آمدهاند که بسان برگ پژمرده و افتادهای بعد از هرس میباشد. باور ندارد که حامی فرار کرده باشد یا با ژینوس نقشهای کشیده باشند...