یک شب تاریک در غرب نیویورک دو غریبه تصادفی با هم ملاقات میکنند. سر صحبتشان که باز میشود متوجه میشوند نقاط مشترک زیادی با هم دارند به ویژه حس تنهایی و میل شدید به انتقام گرفتن از مردانی که خانوادههایشان را نابود کردهاند. تا دیر وقت با هم صحبت میکنند و ایدهای به ذهنشان میرسد: برایم بکش تا برایت بکشم.
در بخش دیگری از شهر، روث در خانه تنهاست و در نبود همسرش اسکات مورد تهاجم مردی با چشمهای آبی نافذ قرار میگیرد که پس از آن در دل شب ناپدید میشود. آیا تا زمانی که آن غریبه چشم آبی آزادانه میچرخد روث هرگز میتواند دوباره طعم امنیت را بچشد؟