در پایان کژاری، تمام چیزهایی که اوریا زمانی حقیقت میپنداشت، نابود شدهاند. او که اکنون در قلمرو پادشاهی خود زندانی شده و برای تنها خانوادهای که داشت سوگواری میکند و از خیانتی دردناک در بهت و حیرت است، حتی از حقیقت خون و تبار خود هم بیخبر است. فقط از یک چیز اطمینان دارد: به هیچکس نمیتواند اعتماد کند، به ویژه به رین.
یک شب تاریک در غرب نیویورک دو غریبه تصادفی با هم ملاقات میکنند. سر صحبتشان که باز میشود متوجه میشوند نقاط مشترک زیادی با هم دارند به ویژه حس تنهایی و میل شدید به انتقام گرفتن از مردانی که خانوادههایشان را نابود کردهاند....
الیاس و لایا در تلاش هستند تا از سرا فرار کنند و به زندان کاف برسندجایی که برادر لایا به خاطر داشتن دانش محرمانه درباره سلاح های مارشال ها زندانی شده است